فکر پر کشیدن باش ! زمین خوردن جوونی نیست...

Click the image to open in full size.

هم صدای خوبم بخون تا بخونم

عمر من تو هستی بمون تا بمونم

یه جا ابر آسمون یه جا پر از ستاره

یه جا آفتابیه آسمون یه جا می باره

بی تو اما همه جا ابری و غم گرفته است

ابر آسمون یه قطره بارونم نداره

تو اگه باشی آسمون صافه

 غصه ها پشت کوه قافه

با تو من بهارم بی تو شوره زارم

وقتی هستی خوبم وقتی نیستی

 بی تو یه قاب شکسته رو دیوارم

با تو من بهارم بی تو شوره زارم

وقتی هستی خوبم وقتی نیستی

بی تو یه قاب شکسته رو دیوارم

اون ور ِ دنیا شب این ور ِ دنیا روزه

یه جا خورشید خاموشه یه جا داره می سوزه

بی تو اما شب و روز فرقی با هم نداره

تو چشای منتظرم سیاهی موندگاره

تو اگه باشی ابرا می بارن

دشتای خالی پر گل می شن

با تو من بهارم بی تو شوره زارم

وقتی هستی خوبم وقتی نیستی

 بی تو یه قاب شکسته رو دیوارم

با تو من بهارم بی تو شوره زارم

وقتی هستی خوبم وقتی نیستی

 بی تو یه قاب شکسته رو دیوارم

 

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام

بابت این دیر آپ کردنام خیلی معذرت ولی از همین لحظه که ساعت دو چه دقیقه و بیست ثانیه ی روز دوشنبه ۲۲ تیر ماه ۱۳۸۸ من تصمیم گرفتم اصلا یه آدم دیگه بشم همونی که دلم می خواد دیگه نه بی حوصلم ن غصه ی گذشته ها رو می خورم و از همه ی لحظاتمم به خوبی استفاده می کنم

دیشب یه خبر شنیدم که به شدت غافلگیرم کرد اونم نامه ی استاد شجریان به صدا و سیما مبنی بر اینکه تمامی آهنگهایش به غیر از ربنا را حق ندارند پخش کنند اینم متن نامه:

و یه چیز جالب دیگه نامه ی یغما به مر حسین موسوی قبل از انتخابات :

نامه یغما گلرویی به میر حسین موسوی

جناب‌ِ آقای‌ میر حسین موسوی
این یادداشت می‌خواهد، متنی باشد به حمایت از کاندیداتوری شما در انتخابات ریاست جمهوری اما بگذارید نخست خود را معرفی کنم و تصویری ارائه بدهم از شرایط امروز حاکم بر هنر و فرهنگ مملکتم:
قریب‌ به‌ یک‌ دهه‌ است‌ که‌ ترانه‌سرا هستم‌. یعنی‌ با نوعی‌ از شعر سر و کار دارم‌ که‌ بعد از سروده‌ شدن‌ ـ به‌ دست‌ِ آهنگ‌ساز و تنظیم‌کننده‌ و خواننده‌ ـ از اثری‌نوشتاری‌، به‌ اثری‌ شنیداری‌ بدل‌ می‌شود. در این‌ یک‌ دهه‌ فعالیت‌ به‌ انواع‌ِ مختلف‌ (تألیف‌، ترجمه‌، کارِ‌ مطبوعاتی‌ و...) در ارتقاء‌ سطح‌ِ این‌ هنرِ والا ـ که‌ ناخواسته‌ دچارِ سکوتی‌ بیست‌ ساله‌ شده‌ بود ـ کوشیده‌ام‌. حاصل‌ تا امروز انتشارِ بیش‌ از بیست‌ کتاب‌، صد آلبوم‌ِ موسیقی‌ و چندین‌ مقاله‌ در نشریات‌ِ مختلف‌ بوده‌ است‌. زیر چترِ حمایت‌ِ خانه‌ی‌ موسیقی‌ و هیچ‌ نهادِ دولتی‌ِ دیگر نبوده‌ام‌. چشم‌ به‌ بیمه‌ و حقوق‌ِ بازنشسته‌گی‌ِ مرحمت‌ شده‌ از طرف‌ِ دولت‌ نداشته‌ و از آن‌ استفاده‌ نکرده‌ام‌ چراکه‌ به‌ روز و روزگارِ ما، شاعر و نویسنده‌ و هر که‌ با قلم و خرد سر و کار دارد، به‌ سن‌ِ بازنشسته‌گی‌ نمی‌رسد که‌ به‌ این‌ عطیه‌ نیازی‌ افتد. تن‌ به ‌عضویت‌ در شوراهای‌ ممیزی‌ ترانه‌ ـ که‌ از طرف‌ِ مرکز موسیقی‌ و صدا و سیما به‌ بنده‌ پیشنهاد شد ـ نداده‌ام‌ چرا که‌ خط‌ کشیدن بر اندیشه‌ی‌ دیگران‌ را با هر دلیل‌ و توجیهی‌ خوش‌ نداشته‌ام‌. سعی‌ کرده‌ام‌ ترانه‌هایم‌ آینه‌یی‌ باشند رو به‌ وقایع‌ِ اجتماعیِ جامعه‌یی‌ که‌ در آن‌ نفس‌ می‌کشم‌، حال‌ اگر بعضی‌ از ترانه‌ها تلخ‌ بوده‌اند ـ یا به‌ قول‌ِ اهالی‌ِ شورای‌ ممیزی‌، خاکستری‌ ـ دلیل‌ را باید در جامعه‌ی‌ امروزین‌ِ ما جستجو کرد، که‌ من‌ تنها تصویرگرِ هر آن‌چه‌ دیده‌‌ و لمس‌ کرده‌ام‌ بوده‌ام‌ نه‌ چیزِ دیگر... پنداری ‌سه‌ پایه‌ی‌ بوم‌ِ نقاشی‌ را رو به‌ ویرانه‌یی‌ مستقر کنند و از او بخواهند آبادی‌ِ خرّمی‌ را نقاشی‌ کند؛ نقاش‌ اگر سرسپرده‌ باشد بهشتِ‌ِ برین‌ را به‌ بومش‌ می‌آورد اما بعید می‌دانم‌ پس‌ از آن‌ بتواند در آینه‌ بنگرد و آب دهانی‌ نثارِ چهره‌ی‌ مزوّرِ خود نکند!
در دَه‌ سالی‌ که‌ به‌ ترانه‌ پرداخته‌ام‌ آثارم‌ به‌ انواع‌ و اقسام‌ِ مختلف‌ از طرف‌ِ شوراهای‌ فعال‌ِ ممیزی‌ دچارِ سانسور شده‌اند. هم ‌ترانه‌های‌ عاشقانه‌ و هم‌ ترانه‌های‌ اجتماعی‌. قیچی‌ِ اهالی‌ِ محترم‌ِ شوراها در ناکار کردن اقسام‌ِ ترانه‌ به‌ یک‌ اندازه‌ بُرنده‌ بوده ‌و این‌ نشان‌ می‌دهد که‌ ـ خوش‌بختانه ـ تبعیض‌ از جامعه‌ی‌ توحیدی‌ِ بدون‌ِ طبقه‌ی‌ ما رخت‌ بربسته‌ است! ترانه‌های‌ اغلب‌ِ هم‌کاران‌ِ من‌ هم‌ گرفتارِ همین‌ عقوبتند. ترانه سرایانِ زن مجبورند به دلیلِ نبودن خواننده‌ی همجنسِ خود با لهجه‌ی یک مرد، یا دستِ کم ترانه‌هایی مخنث بنویسند که جنسیتِ نویسنده‌ی خود را بر ملا نکنند. تقدیم‌ کردن‌ِ ترانه‌های‌ عاشقانه‌ به‌ یکی‌ از قدیسین‌ تنها راه‌ِ كُند کردن‌ِ قیچی‌ِ اهالی‌ِ شوراهاست‌. یعنی‌ ترانه‌سرا، باید ترانه‌یی‌ را که‌ برای‌ هم‌سر، یا یک‌ دوست‌، یا حتا غیرِ همجنسی‌ خیالی‌ گفته‌ به‌کسانی‌ تقدیم‌ کند که‌ حرمت‌ِ نامشان‌ قلم‌ِ قرمزِ مامورِ سانسور را بی‌کار می‌کند. ترانه‌سرا در ترانه‌های‌ عاشقانه‌ از آوردن‌ِ هر سمبلی‌ که‌ مربوط‌ به‌ جنس‌ِ مخالف‌ باشد می‌ترسد، چرا که‌ آوردن‌ِ چیزهایی‌ از این‌ دست‌ همان‌ و غیرِ قابل‌ِ اجرا شناخته‌ شدنش‌ از طرف‌ِ شوراها همان‌... حاصل‌ مُشتی‌ ترانه‌ی‌ اَخته‌ی‌ بی‌مخاطب‌ است‌ که‌ صد البته‌ اخلاقیات‌ِ جامعه‌ی‌ سلامت‌ِ ما را آلوده‌ نخواهند کرد! اگر در ترانه‌یی‌ از نابسامانی‌های‌ اجتماعی‌ سخنی‌ به‌ میان‌ آمده‌ باشد آن‌ ترانه‌ مجوز دریافت‌ نمی‌کند مگر آن‌ که‌ ترانه‌سرا در پیشکش‌نامه‌یی‌ آن‌ را به‌ مردم‌ِ ستم‌ کشیده‌ی‌ فلسطین‌ تقدیم‌ کند و از خواننده‌ تعهد گرفته‌ می‌شود که‌ همین‌ نوشته‌ را در اینسرت‌ِ آلبومش‌ هم‌ بیاورد. یعنی‌ اگر در ترانه‌یی‌ از معضلات‌ِ اجتماع‌ِ خود سخن‌ گفته‌ییم‌، برای‌ فرار از ممیزی‌ باید آن ‌را به‌ مردم‌ِ کشوری‌ بی‌گانه‌ تقدیم‌ کنیم‌!
همین‌ اوضاع‌ در بخش‌ِ موسیقی‌ و اجرا در جریان‌ بوده. هر جور نوآوری‌ در نوع‌ آهنگ‌سازی‌ و تنظیم‌ و اجرای‌ خواننده،‌ ممنوع ‌است‌. صدای‌ جمعی‌ِ زنان‌ ـ به‌ عنوان‌ همخوان‌ ـ آن‌قدر توسط‌ِ ممیزی‌ِ بخش‌ِ موسیقی‌ پایین‌ آورده‌ می‌شود که‌ بود و نبودش‌ توفیری‌ نمی‌کند. آثارِ موسیقیایی‌ مجال‌ِ ارائه‌ و ویترینی‌ برای‌ شنیده‌ شدن‌ ندارند. هم‌کاری‌ با شبکه‌هایی‌ که‌ در داخل‌ِ کشور دفتر دارند هم‌ خواننده‌گان‌ را دچارِ ممنوع‌الفعالیتی می‌کند. در واقع‌ ما چیزی‌ به‌ اسم‌ِ موسیقی‌ نداریم‌. چیزی‌ که‌ به‌ گوش‌ِ مخاطبین‌ می‌رسد آن‌ است‌ که‌ متولیان‌ِ مراکزِ موسیقی‌ در آن‌ لحظه‌ می‌خواسته‌اند برای خالی نبودن عریضه به خوردِ جوانانِ تشنه‌ی جامعه بدهند. با عوض‌ شدن‌ِ مدیرها و حتا معاونین‌ِ آن‌ها قوانین‌ِ مرکزِ موسیقی‌ دچارِ تغییر می‌شوند. هر که‌ می‌آید خوان‌ِ دیگری‌ بر هفتادخوان‌ِ رسیدن‌ به‌ مجوز اضافه‌ می‌کند. کسانی‌ را می‌شناسم‌ که‌ پرونده‌ی‌ آثارشان‌ چند سال‌ در آن‌ مرکز خاک‌ خورده‌ است‌. بسیاری‌ از پرسه‌ زدن‌ در راه‌روهای‌ مرکزِ موسیقی‌ خسته‌ و سرخورده‌ شده‌اند و عطای‌ این‌ کار را به‌ لقایش‌ بخشیده‌اند. چه‌ استعدادهایی‌ که‌ می‌توانستند خونی‌ تازه‌ در رگ‌ِ موسیقی‌ِ کتک‌خورده‌ی‌ ما باشند، اما از میانه‌ی‌ راه‌ِ بی‌انتهای‌ مجوز برگشتند، یا کوچیدند و غربت‌ را به‌ خانه‌یی‌ که‌ فعالیت‌ِ درآن‌ حق‌ِ مسلمشان‌ بود ترجیح‌ دادند. موسیقی‌ِ زیرزمینی‌ که‌ خبرش‌ جهان‌ را برداشته‌ دست‌پختِ‌ نابخردی‌ و بی‌توجهی‌ِ متولیان‌ِ موسیقی‌ِ مملکت‌ِ ماست‌. هنر، راهی‌ برای‌ برقراری‌ ارتباط‌ با دیگران‌ است‌ و هنرمند می آفریند تا دیده‌ شود، وقتی‌ مجال‌ِ آن‌ را به‌ صورت‌ِ قانونی‌ نمی‌یابد، به‌ زمین‌ و زیرزمین‌ می‌زند تا با دیگران‌ ارتباط‌ برقرار کند و این‌ حق‌ِ اوست‌. حقی‌ که‌ متاسفانه‌ در جامعه‌ی‌ ما پایمال‌ شده‌ است‌.
به شخصه معتقدم هنرمندانی که هنر را از سیاست جدا می‌دانند مشتی دروغزنند. مگر می‌شود در اجتماعی نفس کشید و نسبت به آن چه بر مردمش می‌رود بی تفاوت بود. اعتقاد دارم هنرمند هم مانند مردم دیگر باید به مسائلِ اجتماعی و سیاسی واکنش نشان دهد حتا اگر این واکنش، شرکت در انتخابات باشد، به سرزمینی که در آن یک نفر از هر بیست میلیون نفر می‌تواند تاییدِ صلاحیت کاندیداتوری ریاست جمهوری شود! به رسم بسیاری از اهالی اندیشه، قهر کردن با انتخابات را چاره‌ی کار نمی‌دانم و موظف می‌دانم خود را به انتخاب گزینه‌ای بهتر از آن چه در این چند سال تجربه کرده‌ایم حتا به قیمتِ طرد شدن و طعنه شنیدن از جانب آن‌ها. آینده‌گان به خاطر خواهند آورد کدامِ ما از وظیفه‌ی عظیمی که به عنوانِ یک «انسان» بر عهده داشتیم شانه خالی کردیم.
کسی این یادداشت را در حمایت از شما می‌نویسد که در زندگی خود به هیچ انسان وابسته به قدرت و حکومتی، دلبسته نبوده و اعتقاد داشته که قدرت با خود نابرابری می‌آورد و هیچ حکومتی در جهان نیست که بتوان آن را حکومتی صد در صد دموکراتیک به حساب آورد. بد و خوب حکومت ها را میزان نابرابری در آن‌ها مشخص می کند. هر چه برابری بیشتر باشد آن حکومت انسانی‌تر و عادلانه‌تر است. یعنی گام‌های برداشته شده به سمت عدالت ما را از درجه‌ی خوب و بد حکومت با خبر می‌کند نه وجود خودِ عدالت، و حکومتِ عادل را تنها باید در جهان آرمانی شاعران و نویسندگان جستجو کرد نه در جهان تاریکِ ما؛ کسی این نامه را می‌نویسد که حتا به اصلاحات هم رأی نداده و بی‌باور بوده به اصلاح این ساختارِ هرمی و مشکوک بوده به کاندیدای هر حزب و جناحی، چرا که سبقه‌ی تاریخی به اون نشان داده بوده این جابجایی‌ها ساختارِ کلی را عوض نمی‌کند؛ کسی این نامه را می‌نویسد که حتا نقدهای فراوانی را وارد می‌داند به دوران هشت ساله‌یی که شخص شما هم بخشی از این ساختار بوده اید و با این همه همچنان از شما حمایت می‌کند. این حمایت هم تا رسیدنتان به صندلی ریاست جمهوری ادامه خواهد داشت و به چشم بر هم زدنی راقم این سطور به منتقدتان بدل می‌شود، چرا که انتقاد از قدرت را وظیفه‌ی هنرمند می‌داند... یک چیز مرا به حمایت از شما ترغیب کرد و آن امیدِ داشتن فضای فرهنگی بازتری است. فضایی بازتر از تنگنای نفسگیر کنونی. فضایی باز برای خلق کردن، ساختن، شک کردن، شناختن و انتقاد و اعتراض کردن. فضایی که در این چند ساله از هنرمندان هم‌سرزمین من دریغ شده. گرچه هنرمندان این دیار در طول قرن‌ها عادت داشته‌اند به خلق اثر در چهارچوبِ ممیزی، اما تاریخ فرهنگ ما تنگنای فضای این چند ساله را کمتر به خود دیده بود.
به راستی کدام شاخه از هنر در این مدت مجالِ بالیدن یافت؟ تئاتر؟ سینما؟ نقاشی؟ چرا کسی مانندِ اکبررادی باید آرزوی اجرای بسیاری از بازی‌نامه‌هایش را به گور ببرد؟ چرا باید فیلم کسی چون داریوش مهرجویی ـ که کارگردان نه، دانشمندِ سینماست ـ فرصتِ اکران نیابد؟ چرا علی رضا اسپهبد نباید بتواند پیش از مرگ نمایش‌گاهی از نقاشی‌هایش برپا کند و ژازه تباتبایی باید در میانِ لشکری از مجسمه‌های خاک گرفته اش که عرضه‌گاهی ندارند از دنیا برود؟ در کدام کشور دنیا تندیس‌های ارزشمند نصب شده در شهر، به دستِ فلان فعله‌ی بی خبر ـ که از مدیر غافلِ بهمان اداره دستور می‌گیرد ـ ویران می‌شوند؟ آن هم نه یک بار و دو بار و سه بار... در کجای جهان دل و دستِ نویسنده و شاعر مدام می‌لرزد از این که ممیزی با عصاره‌ی وجودش چه خواهد کرد؟ کدام بازیگر، یا خواننده مجبور شده برای ارائه‌ی اثرش از سرزمینِ مادری بکوچد و تن به غریبه‌گی بدهد؟ در کدام سرزمین ترانه‌سرایی را به جرم کار با هم‌وطن و هم‌زبانی که در جغرافیایی دیگر کار می‌کند ممنوع‌الفعالیت کرده‌اند؟ دردا که نامِ سرزمینِ پدریِ من پاسخِ تمامِ این پرسش هاست...
من از نسلی هستم که صدای ضدهوایی لالایی‌اش بوده، در صف ارزاق عمومی ایستاده، تحریم ها و خط قرمزهای مختلف را تجربه کرده و همواره نادیده گرفته شده. نسلی که می‌رود تا به هیچ شعار و شعار دهنده‌ای باور نداشته باشد و اطمینان نکند به کسانی که حرف‌های زیبا می‌زنند و در عمل زیبا نیستند. نسلی که امروز با موهای جوگندمی از شما فضای بازتری می‌خواهد برای زندگی کردن و بالیدن و به بار نشاندن آرزوهایی که رفته رفته رنگِ رؤیا به خود می‌گیرند.
من از کاندیداتوریتان حمایت می‌کنم حتا اگر از خیلی جهات با شما هم‌عقیده نباشم؛ حتا اگر مشکوک باشم که می‌توانید و می‌گذارند به آن چه می‌گویید عمل کنید و دست و دلم بلرزد برای به مُهر سپردن شناسنامه‌ای که سفید مانده در این سال‌ها؛ حتا اگر باور داشته باشم که حکومتِ صد در صد عادل وجود ندارد و نخواهد داشت، به خاطر گام‌های کوچکی که معتقدم شما ـ بنا به گفته‌هاتان ـ به سمتِ عدالت برخواهید داشت از شما حمایت می کنم. گام‌های کوچکی که شاید بتوانند سرآغاز گام‌های بزرگ‌تر باشند...
از شما حمایت می‌کنم حتا اگر این برهه از تاریخ را رهیدن از دلِ چاه ندانم. گذر از چاه بدانم به چاله.

                                                              حامی امروز و منتقدِ فردا
                                                               یغما گلرویی
                                                             پانزده خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشتِ خورشیدی

حرفای اضافه:

۱- انیمیشن up یا همون بالا چند وقتیه که با زیر نویس وارد بازار شده سه تا اسکار گرفته و پر از خلاقیته این فیلم تو ذهن من یه جمله رو تداعی می کرد رویاها تو از دست نده

۲- دیشب یه رمان خوندم به اسمه پشت پلکه شب از مری صمدی خیلی قشنگ بود عاشق شخصیتاش شدم

۳-

چرخ و فلک می خواستیم

فلک نصیبمون شد

ساده ی ساده بودیم

کلک نصیبمون شد

دنبال یه حقیقت

تو آینه ها می گشتیم

اما تو قاب گریه

ترک نصیبمون شد

...

 

۴-گرگ ها خورشید را خورده اند

و لاشه ی سرخی را

که گوشه ی آسمان افتاده است

کم کم به پشت کوه ها خواهند کشید

۵-از گرگ و میش

فقط گرگ مانده است

۶-گرگ شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند

بلند شو پسرم!

این قصه برای نخوابیدن است

۷- تو !...تهی وجودم را پر کردی

و تو را پر کرده بود و من در تو مثل تکه ای زائدم

حالا پایان کار روشن است

من می روم

تو می مانی

او می آید

دیگر تو نیستی ! تهی شده ام

مثل یک پر به پرواز در می آیم....

چرا عشق پروانه حاصلی جز سوختن نیست؟

من خالی از عاطفه و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق آخرین همسفر من

مثله تو من و رها کرد

حالا دستام مونده و تنهایی من

ای دریغ از من که بیخود مثله تو

گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو که مثله عکسه عشق

هنوزم داد می زنی تو آینه ی من

آه! گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

ای! ای مثله من تک و تنها

دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی زمین و آسمون هیچ

ای دریغ از من که بیخود مثله تو

گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو که مثله عکسه عشق

هنوزم داد می زنی تو آینه ی من

آه! گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

بی تو می میرم همه ی بود و نبود

بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد

بی تو می میرم مثله قلب چراغ

نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد

سلام

بازهم بابت بدقولیام معذرت می خوام تابستون امسال جدا از وضعیت سیاسی کشور حداقل برای من یه تابستون طلاییه حالا چند تا سفرو اتفاقای دیگه و تنبلی من باعث شد من تا الان خدمت نرسم

تو این مدت ۵تا رمان خوندم قشنگ ترینش رها نوشته ی حسن کریم پور بود و صد البته رمان کوری نوشته ی ژوزه ساراماگو

دلم برایت تنگ شده آنقدر که هر لحظه با تمام وجود بودنت را مثل ماهی تشنه به آب طلب می کنم و عطر وجودت را برای همیشه در شش هایم نگه داشته ام تا بهانه باشد که نفس کشیدنم را از یاد نبرم ، چشمانم را صبح ها به اشتیاق دیدن چشم های دل فریب تو باز می کنم و این آرامش وجودت است که مرا هم آرام می کند و لبان شیرینت که همیشه چنان راهنمای من بوده اند و چنان اتصالی میانمان بر قرار کرده است که توصیف کردنش فقط از ارزش آن می کاهد و بزرگی وجودت را کم رنگ ، تو تمام هستی من هستی و تمام داشته هایم و تمام آرزوهایم و نهایت هدیه ای که می شود آرزویش را داشت ... و چه ساده اند این مردم و چه بی اختیار ، که گمان می کنند رنگین کمان لباسهای تنشان مرا از هوش برده و یاد آنهاست که مرا مجنون کرده ، آنها چه می دانند دلم در تمنای حصار کیست و چه می دانند دلم را فرش قدم های که کرده ام و چه می فهمند از عشق بازی چشم ها و کوچکی دنیای بزرگشان ، من کلید جانم را به دست معشوغم می دهم ، اختیارم را به اراده او داده ام و عطش بی پایان وجودم را با نمک یاد او التیام می دهم ... و...

و چه ساده اند این آدمک های مغازه ای

این ترانه ی  یغما رو بی نهایت دوست دارم:

نفست رو تازه کن ترانه خون!

شعرو با لهجه ی آزادی بخون!

ماهی سیاه قصه رو

 به شب آبی دریا برسون!

منو با صدات ببر یه جای دور

 خسته ام از این همه خط و نشون!

دیگه این قناری قفس نشین

تن نمی سپره به ننگ آب و دون!

زیر سر نیزه ی این ثانیه ها

 منمو ترانه های نیمه جون!

دلم از غربت این خونه گرفت

 آی فلک ماشه ی مرگو بچکون!

من می خوام خونمو دوشم بگیرم

 مثه کولیا مثه یک حلزون!

اما این خاطره های لعنتی

می گن این جهنمو خونه بدون!

آی نسیم خوب دریا!

 یه دفه منو دنبال نگاهت بکشون!

قایقم منتظره اشارته

بی قراره و کشیده بادبون!

موندنم مرگه یه مرگه بی شکوه

رفتنم لعنته و زخم زبون!

تو بگو تویی که تو خوابو خیال

خونه ساختی از گل و رنگین کمون

بگو کی پهلوون شهر چراغ

 پا می ذاره توی گود خونمون؟

منو دلداری بده بایه دروغ

بگو چش به راهه پهلوون بمون!

روتن جریمه های ناتموم

 بنویس با جوهر قرمز خون!

وقتی تو کویر ترس و دلهره

 بال کرکسا می شه یه سایه بون!

وقتشه که گله باور بکنه

خود قصاب باشیه مرد شبون!

مارو گول زدن دوباره هم نفس!

 نگا کن کرکسا رو تو آسمون!

دس رو دس گذاشتن منو تو هم

چاره نیست برای ختم سر برون!

واسه هر کسی که دس رو دس گذاشت

 نامه نیس تو خورجین نامه رسون!

حرف آخر این که :دستمو بگیر!

تا با هم بشیم هزار تا پهلوون!

 تا دیده باز شد به جهانم جهان گذشت

                                               تیر شهاب خاطره ها از کمان گذشت

تا خواستم به مدرسه ی عشق رو کنم

                                              دوران درس و مرحله ی امتحان گذشت

بد نامی حیات دو روزی بیش نبود

                                             آن هم که با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

                                           روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

فعلا